loading...
آرال پیک
ارش بازدید : 210 جمعه 12 اسفند 1390 نظرات (0)
پرسیدند : دنیا را چگونه باید دید ؟
گفت : آنچنان که هست .
پرسیدند : با کدامین چشم ؟

گفت : با چشمی که کم را زیاد و زیاد را کم نبیند .
پرسیند : معنا چیست ؟
گفت :صاحبان چشم ، سه گونه اند : بدبینان ، خوش بینان و واقع بینان . آدم بدبین ، کسی است که کاه را کوه می بیند . آدم

پرسیدند : دنیا را چگونه باید دید ؟
گفت : آنچنان که هست .
پرسیدند : با کدامین چشم ؟
٢٩
گفت : با چشمی که کم را زیاد و زیاد را کم نبیند .
پرسیند : معنا چیست ؟
گفت :صاحبان چشم ، سه گونه اند : بدبینان ، خوش بینان و واقع بینان . آدم بدبین ، کسی است که کاه را کوه می بیند . آدم
خوش بین کسی است که کوه را کاه می پندارد . و آدم واقع بین کسی است که کاه را کاه می داند و در خور خوراك چارپایان .
***
کسی گفت : فلان کس را می شناسی ؟ گفت : آری
گفت : چگونه مردی است ؟
گفت : نیمی خوب ، نیمی بد .
پرسید : یعنی چه ؟
گفت : یعنی با چشمهایش واقعیت ها را می بیند ، و با پاهایش از آنها می گریزد !
***
روزی در وسط کوچه ای نشسته و با چوب دستی اش خاکها اطراف را می گشت . پرسیدند : درپی چه می گردی ؟ گفت : کنار
پنجره نشسته بودم ، ناگهان حواسم پرت شد ، دنبال آن می گردم !
***
سراب » یک روز شاعری یاوه گوی و خودپسند ، راه بر او بسته پرسید : من در اشعارم به خاطر ظرافت و لطافت در قافیه کلمه ی
چیست ؟ « سراب » را فراوان به کار می برم ، اما به درستی معنایش را ندانم . حال بگو «
بهلول گفت : تشنه ای را در بیابانی بی آب و علف و گرم و سوزان ،مجسم کن . شاعر لختی سکوت کرد ، آنگاه گفت : کردم .
بهلول گفت : حال ، در مسافتی دورتر از آن تشنه ،چشمه ی آب گوارایی را مجسم کن که در زیر شعاع خورشید ،برپهنه ی دشت
می درخشد . شاعر پس از سکوتی طولانی تر گفت : کردم . بهلول گفت : اینک آن تشنه به امید سیراب شدن از آب چشمه ،
شتابان بدان سوی می رود ، اما چون می رسد ، در می یابد که آنچه دیده است ، حقیقت ندارد و چشمه ی زلالی که تصور کرده
» است ، جز شنزار سوزان چیزی نبوده است که شعاع خورشید و انعکاس آسمان ، آن را آفریده است . حال متوجه شدی که
چیست ؟ « سراب
شاعر گفت : نه ! آنچه گفتی ، از عجایب است و در مغز من نگنجد ! مثالی دیگر بزن .
بهلول که از بلاهت وی ملول گشته بود ، گفت :
مثالی دیگر : فرض کن که من در جایی ، تنها ایستاده ام و از این تنهایی ، دلم گرفته است و سخت مشتاق دیدار یک آدمم .
شاعر گفت : کردم .
بهلول گفت : در همین جا ، از فاصله ای دور ، کسی پدیدار می شود که روی به سمت من دارد و یکراست پیش می آید ... من
،ناگهان خوشحال می شوم که آدمی مشتاق دیدار و مصاحبت وی بودم ، پیدا شده و مرا از تنهایی و دلتنگی رهانیده است .اما صد
حال ! « سراب » افسوس که وقتی او نزدیک می شود و مقابلم می ایستد . می بینم که آدم نیست ، توئی ... ! این را می گویند
شدی ..؟! « سراب » متوجه مفهوم
***
به او گفتند فلانی مردی اندیشمند و روشن ضمیر است ، بد انسان که گوئی از زمان خویش ، چندین قرن پیش تر زندگی می
کند و از آیندگان خبر می دهد .
٣٠
گفت :این شرط روشن ضمیری نباشد ،انسان نمی تواند مغز خود را شقه کند و در آن واحد ،به دو چیز بیندیشد . آنکه در آینده
می زید ، در زمان خویشتن ، مرده ای بیش نیست و آنکه از آیندگان خبر می دهد ، از مردم عصرخویش خبر ندارد و فارغ از غمها
و شادیها ایشان است . شرط اندیشمندی و روشن ضمیری ،همان است که مولای ما علی (ع) می فرماید : فرزند زمان خویشتن
. « باش
***
یک روز در بیابانی سفر می کرد . سواری زشت چهره و مخوف پدیدارشد .چون به بهلول رسید ،از اسب به زیرآمد و نشانی راه
پرسید . بهلول گفت : کیستی و کجا می روی ؟
گفت : من خان بزرگ ،چنگیزخان مغول هستم و ایل خود را می جویم ! بهلول در شگفت شد و گفت :
اما از قرارمعلوم ، تو باید چندین صد سال بعد به دنیا بیائی ، آیا اشتباه نمی کنی ؟
سوارگفت :نه ،اشتباه نمی کنم . برای انسان بد نیز همچون انسان خوب ،زمان و مکان معنائی ندارد ... !
***
روزی به اتفاق دوستی از جاده ای می گذشت . بر شاخ درختی ،پرنده ای دید بسیار خوشرنگ که به آواز دل انگیز ، نغمه سر داده
بود . دوستش گفت : چه روح نواز است آواز این مرغ شیدا... !
بهلول گفت :آری ،اما افسوس که با این آواز خوش دارد برای خود ، قفس می سازد ... در همین حال ، صیادی فرا رسید ، دام
گسترده و مرغ خوش خوان را بگرفت و در قفس انداخت .
***
پرسیدند :حیات آدمی در مثال به چه ماند ؟
گفت : به نردبانی دو طرفه ،که از یک طرف ، سن بالا می رود و از طرف دیگر ، زندگی پائین می آید ...
***
پرسیدند : انسانها در روی زمین ، در کدامین چیز مشترکند ؟ گفت :در روی زمین ، چنین چیزی نتوان یافت اما در زیر زمین
،خاك سر دو تیره ، گورستان مشترك همه ی افراد بشر است ...
***
پرسیدند : حد فاصل گریه و خنده چیست ؟
گفت : انسان با چشمهایش می گرید و با لبهایش می خندد و حد فاصل این دو ، دماغ انسان است ...
ابلهی پرمدعا در مجلسی می گفت که : من از خواصم و مصاحبت با عوام ، مرا ننگ آید ، زیرا سطح فکر ایشان پایین است و سطح
فکر من بالاست !
بهلول گفت :راست می گوید : سطح فکر او آنچنان بالاست که حتی مغز خودش نیزبدان دسترسی ندارد ... !
***
یک روز هارون الرشید در حال غضب فریاد بر آورد که : من ، همچون سیلی خروشنده ام ، چون به خشم آیم ، انسان و گیاه و
خانه ها را یکجا بروبم و از صفحه ی گیتی محو گردانم !
بهلول گفت : سیل بودن هنر نباشد . هنر از آن قطرات باران است که خود را به خاك می سپارند تا گل ها و نباتات سر از خاك
بدر آورند ...
***
کسی گفت : من متن کتاب را خواندم و چیزی نفهمیدم .
٣١
بهلول گفت : کسی که در حاشیه می زید : از متن چیزی نمی فهمد ...
***
یک روز در خانه نشسته بود و صفحاتی چند بر پیش نهاده ، به سرعت می نوشت .یکی از دوستان ،سرزده داخل شد و چون او را
بدانحال دید ، گفت : چه می نویسی ؟
گفت : شرح زندگی خود را
گفت : آنچه نوشته ای ، بخوان تا من نیز بشنوم .
گفت : ملال انگیز است .
گفت : آنچه که ملال انگیز است باید گفته شود .
بهلول سرگذشت زندگی خود را از لحظه ی تولد ، آغاز کرد ... از پیچ و خم دوران کودکی و جوانی گذشت و شرح ماجراها و
ستمهایی را که از هارون و عمال وی بر او رفته بود ، بخواند و چون به پایان نوشته رسید ، آخرین جمله را بدین گونه بازگو کرد :
و سرانجام ، ازدواج کردم و سرگذشت من به همین جا خاتمه می یابد !
دوستش گفت : باقی را بخوان .
گفت : تمام شد .
گفت :توسی سال است که ازدواج کرده ای ، چرا شرح این مدت ننوشته ای ؟
گفت : برای اینکه انسان بعد از ازدواج سرگذشتی ندارد ... و آنچه که دارد ،سرنوشت است ، نه سرگذشت ، و معمولاً سرنوشت را
هم دیگران می نویسند نه خود آدم ...
***
روزی در راهی می رفت ، مردی خوش سیما پیش آمد .
بهلول سوالی از او کرد ، جوابی درشت داد و ترش رویی کرد . بهلول گفت : با این ظاهر خوش و باطن ناخوش ، ظرف زرینی را
مانی که سرکه در آن ریخته باشند ...
***
مردی خسیس و بخیل از او پرسید : شرط صبر و مدارا چه باشد ؟
گفت : آن باشد که وقتی مهمانی بر سر سفره ،تکه ای از نان تو می شکند ،تو سرش نشکنی !
***
یک روز در حیاط نشسته بود و کاسه ای پر از برنج می خورد . درویشی به ناگاه داخل شد و گفت : پدر من و تو آدم (ع) است و
مادر ما حوا (ع) .پس ما برادران یکدیگر باشیم . تو را کاسه ای پر از برنج هست ، می خواهم که مرا قسمت برادرانه بدهی .
بهلول یک دانه برنج برداشت و به او داد . درویش گفت : ای برادر ،چرا در قسم دادن ،رعات برابر نمی کنی ؟
بهلول گفت : خاموش باش که اگر برادران دیگر خبر یابند، اینقدر نیز به تو نمی رسد ... !
***
روزی شاعری ابله ،سوار بر یابوئی لنگ بدو رسید افسار یابو برکشید و شتابان به زیر آمد ودر حالی که اشعاری به زیر لب زمزمه
می کرد ،با خوشحالی گفت :
مرا بخت یارشد که کسی یافتم تا مشکل خود را از او پرسم .
بهلول گفت : مشکلت چیست ؟
گفت : من شاعرم ...
٣٢
گفت : این مشکل خودت نیست ، مشکل دیگران است !
گوئی بیازمایم ، اما « جناس » است . قصد آن دارم که ذوق خود را در « جناس » گفت : من شاعرم و مشکل من ،دانستن مفهوم
معنای آن برایم مستور است . آیا تو را در این معنا معلوماتی هست؟
به مفهوم هم جنس بودن باشد و آن ،دو کلمه ، یا چند کلمه ای است که درظاهر هم جنس « جناس » بهلول گفت :شنیده ام که
در این بیت : « نه نسیم » و « نسیم » و هم شکل یکدیگرند و در باطن ،دارای معانی مختلف ، نظیر دو کلمه ی
اگر بوی وصلت بیارد نسیم
بدو نقد جان مژده بخشم ، نه سیم
که با لحن بیان ،یکی اند ، اما هریک ، معنایی دیگر دارند . شاعر گفت : آیا عکس این نیز صادق است ؟
بهلول گفت : یعنی چگونه ؟
گفت : یعنی دو کلمه یا دو چیز ،در باطن هم جنس یکدیگر باشند ، و در ظاهر دارای اشکال مختلف ؟
گفت : آری !
گفت : مثالی بزن .
بهلول به یابوی لنگ اشاره کرد و گفت :
این مرکب را با راکبش در نظر بگیر ، با اینکه در ظاهر ، دارای اشکال مختلفند ، اما در باطن ، هم جنسند و دارای یک مفهوم ...
» علاوه بر این ، اگر نیک بنگری ، در ظاهر نیز وجه تشابهی دارند : هر دو می لنگند ، یکی از پا ، و دیگری از عقل ... معنای
برایت روشن شد ؟ « جناس
شاعر در حالی که او را سپاس می گفت : شادمان از حل مشکل ،سوار یابو شد و گفت : آری ، اینک می روم تا ذوق خود را در
آنچه که گفتی ، بیازمایم ... ! و در حالی که اشعاری زیر لب زمزمه می کرد ،دور شد ...
***
شاعری ابله به در مدح هارون شعر می سرود ، چون دچار تنگی قافیه شد ، به سراغ بهلول رفت و گفت :
شنیده ام تو را ذوقی در شعر و ادب باشد ، من شعر بلندی سروده ام ، اما در قافیه آخر درمانده ام .
بهلول گفت : قافیه هایت را بازگوی .
... « افتاد » ، « آزاد » ، « آباد » ، « شاد » ، « یاد » : شاعر خواند
از خود رها ساخت و گفت : این را بگیر و در آخرین « بادی » ، و همین طور می خواند که بهلول گفت : بس کن ! و فی الحال
قافیه ات بگذار !
***
مردی طماع به او گفت : انگشتری خود را به من ده تا هرگاه نظر بر آن افتد ، یاد تو باشم و به این وسیله دایم در یاد من باشی .
گفت : اگر تو را یادآوری من مقصود است ، هرگاه خواهی که مرا یاد کنی ،بیندیش که زمانی انگشتری فلانی را خواستم و او نداد
! ...
***
یک روز به عیادت مریضی رفت که مشرف بر موت بود . گفت : غسال بیاورید تا او را بشوید .
گفتند : هنوز نمرده است . گفت : باکی نیست ، تا آن زمان که از غسل او فارغ شویم ، خواهد مرد !
٣٣
***
روزی در گورستان نشسته بود . هارون از آنجا می گذشت ، او را دید و گفت : چرا به آبادی نمی آئی ؟
گفت : آنان که در آابادیند ، آخر کجا روند ؟
گفت : اینجا آیند .
گفت : پس آبادی اینجا باشد . هارون گفت : ای دیوانه، سخن عاقلانه می گوئی .
گفت : اگر دیوانه بودم ، باقی را به فانی مبدل می کردم چنانچه تو کرده ای ... !
***
دو ابله در راهی می رفتند ،گفتند با هم سخنی گوئیم و در ازی راه راه درنیابیم . یکی گفت : من آرزو دارم که خدای تعالی مرا
هزار گوسفند دهد تا از پشم و شیر و بره و بزغاله ی آن بهره مند شوم ، به کوری حسودان !
دیگری گفت : من آرزو دارم که خدای تعالی مرا هزار گرگ درنده بدهد ،و آنها را در رمه ی تو اندازم تا یک یک گوسفندان تو را
بدرند و بخورند ، به کور بخیلان !
صاحب گوسفندان گفت :
از خدا شرم نمی داری که این همه گرگ را در رمه ی من می اندازی و مال حلال مرا ضایع می کنی ؟ شیوه ی یاری و همراهی
چنین باشد ؟
صاحب گرگ ها گفت :
تو از خدا شرم نمی داری که این همه شیر ، بره و بزغاله را می خوری و هرگز مرا رعایت نمی کنی ؟
صاحب گوسفندان گفت : رعایت تو بر من واجب نیست و من آنقدر عیال و اطفال و خویشان درویش دارم که به تو نمی توانم
پرداخت .
صاحب گرگ ها گفت : بر من نیز واجب نیست که ملاحظه جانب تو کنم و با این خسیسی و بخیلی که تو داری با تو مدارا نمایم .
میان ایشان جنگ شروع شد و در یکدیگر آویختند و از سر و روی هم خون بر خاك ریختند و چون درمانده شدند ، بر کناره ی
راه نشستند . دیدند که بهلول می آید و یک خیک عسل گداخته بر الاغی بار کرده به شهر می برد .
با هم گفتند این مرد ، میان ما حکم کند . چون بهلول نزدیک رسید ، برخاستند و سلام کردند و ماجرا بهلول نزدیک رسید ،
برخاستند و سلام کردند و ماجرا را بگفتند . بهلول کاردی بر کشید و خیک را سراسر بدرید و تمام عسل ها را بر خاك ریخت و
آنگاه گفت : خون من مثل این عسل بر خاك ریخته باد که ابله تر از شما دو تا ، کسی را دیده باشم ... !
***
روزی ده شتر پیش انداخته بود و به جایی می رفت ، چون دو سه فرسنگی پیاده رفت ، بر یک شتر سوار شد و باقی را بشمرد ،نه
شتر بود . گفت : من ده شتر داشتم ، یکی دیگر کجا رفت ؟ پس ، از شتر به زیر آمد و به هر سو دوید و از شتر نشان نیافت .
مایوس گشت و پیش شتران آمد ، و باز بشمرده ، ده شتر بود . خوشحال شد ، شتران راپیش انداخت و رو به راه آورد . بعد از دو
سه فرسنگ ، باز بر شتری سوار شد و باقی را بشمرد ، نه شتر دید . باز خود را انداخت و به هر سو دویدن گرفت ... و چندین بار
این صورت واقع شد . عاقبت ، پیاده به راه افتاد و گفت : پیاده روم و شتران من ده باشند ، بهتر از آن است که سواره روم و
شتران من نه باشند !!!
***
روزی به قصد سفر و دیدن جاهای دور ،آذوقه برداشت و بارو بندیل بر بست و عازم گردید . چون چند شبانه روز راه برفت ، در
بیابانی دور افتاده ، شبانی دید که گله ی گوسفندان به چرا سپرده بود و خود روی تپه ای نشسته ، بدن خویش را می خارید .

نزدیک آمد و سلام گفت و نشانی آبادی بپرسید . شبان در حالی که همچنان خود را می خارید ، دچار ترس شد و قدمی به عقب
برداشت و گفت :
نزدیک نیا ای غریبه ی بیمار ! ترسم که مر تو در من سرایت کند !
بهلول با حیرت بیایستاد و گفت :
من مرض ندارم ،غریبه ای رهگذرم و سراغ آبادی ای را می گیرم که لختی آنجا بیاسایم و برای ادامه ی سفر قوت یابم .
شبان گردنش را خارید و گفت :
دروغی بدین بزرگی نشنیده بودم . تو مرض داری و من این را به چشم خویش می بینم . از من دست بردار و اگر نشان آبادی می
جوئی ،
بدان سمت رو ،تا به ده ما برسی .
بهلول بدان سمت که شبان گفته بود ، راه افتاد و به ده رسید . چون قدم در ده گذرد ، جمعیت آن را از خرد و کلان و زن و مرد
،مشغول خاراندن بدنها خویش دید .
چون به میدان ده رسید ،او را گرفتند که : تو با این بیماری مهلک چگونه قدم در ده ما گذاری ؟
بهلول دانست که جمعیت آن ده را رسم دیرینه بر آن است که از تولد تا مرگ ، بدنهای خویش را بخارانند و آن را شرط سلامتی
و صحت دانند و آن را که چنین نکند ، بیمار و ناخوش پندارند ! پس گفت : من اگر هم بیمار باشم غریبه ام و مهمان شما ، اینک
آنچه خواهید ، با من روا دارید زنان و کودکان با وحشت از وی فاصله گرفتند و ریش سفیدان گفتند : باید تو را معالجت کنیم تا
سلامتی خود بازیابی ، آنگاه رسم مهمان نوازی را به جای آریم .
او را در بستر خواباندند و از اغذیه و اشربه که خود می خوردند ، بدو خورانیدند و از علفیات و روغنها ، چندان بر بدن او مالیدن که
اندك اندك ، سر تا پایش را حس خارشی عظیم فرا گرفت و به شدت به خاراندن بدن خویش پرداخت .
جمعیت ده خوشحال شدند و بهبودی وی را تبریک گفتند و چون روزی چند بگذشت و در خاریدن بدن ، همپای آنان گردید ،
احترام عزتی فراوان در حقش روا داشتند و هر روز در خانه ی یکی مهمان شد و غذاهای لذیذ دادند .
چون ماهی بگذشت ،گفت : مرا ادامه ی سفر باید و اینک از شما وداع می گویم . جمعیت ،او را با محبتی فراوان تا بیرون آبادی
بدرقه کردند و آذوقه ی راه در کیسه اش گذاشتند .
بهلول ، پای در راه نهاد و همچنان که بدن خویش به سرعت و شدت می خارید ،ادامه ی سفر باز گرفت .
پس از طی مسافتی طولانی به ده دیگری رسید .
این بار نیز شبانی بر دروازه ده بود . شبان تا او را بدید . فریاد برآورد که : پیش تو برمیا ، ای غریبه ی بیمار ! کیستی و چه را می
جوئی ؟
بهلول گفت : من بیمارنیم ، غریبه ای رهگذرم و قصد آن دارم که در این آبادی دمی بیاسایم و باز راه خویش در پیش گیرم .
شبان گفت : یا للعجب ! تو این چنین مرض مهلکی داری و آنگاه به دروغ می گوئی که بیمار نئی ! در این آبادی ، خاراندن بدن ،
گناهی عظیم باشد و بیماری ای کشنده ، باید نخست به معالجت تو بپردازیم و آنگاه شرط مهمان نوازی را به جای آریم .
این بگفت و او راپیش ریش سفیدان برد و این بار نیز جمعیت ده ، ترسان و لرزان ، او را که بدن خویش را به شدت می خاراند ،
می نگریستند و از وی فاصله می گرفتند . به دستور ریش سفیدان ، بهلول را در بستری نرم خواباندند و از اطعمه و اشربه ی
خویش بدو خورانیدند و روغنها و علفیات سرد بر بدن او مالیدند ، چنانچه به تدریج از خارش بیفتاد و همرنگ جمعیت ده گردید .
دهاتیان ،بهبود وی را شاد باش گفتند و در حق او عزت و احترامی فروان به جای آوردند .

آنگاه ، بهلول ماجرای خود باز گفت . جمعیت ده در خشم شدند که نشانی آن ده به ما ده تا زمین را از لوث وجود آنان پاك
گردانیم و ریشه ی خارش را براندازیم .
بهلول گفت : آنان را رسم آباء و اجدادی بر آن است و از خود گناهی ندارند ، چنانکه در حق من کمترین بدی روا نداشتند .
جمعیت گفت : این چه حرفی است که می گوئی ؟
مگر نمی دانی خاراندن بدن ، جرمی نابخشودنی است و اگر بیماری این ابلهان ،در اطراف سرایت کند ، ما را در آتش نابودی
خواهد سوخت .
پس ،جمعیت ده ، کارد و شمشیر برداشتند و لباس رزم پوشیدند و در معیت بهلول ، روانه شدند . چون به آن ده رسیدند ، جنگی
مخوف از دو طرف در گرفت .
آنان که بدن خویش را می خاراندند و آنان که بدن خویش نمی خارندند چنان کشتاری کردند که چون شب فرا رسید ، بهلول
دید که از دو جمعیت ، احدی زنده نمانده است و تنها خود اوست که در میان صدها کشته ، یکه و درمانده باقی مانده است . پس
دست به سوی آسمان برداشت و گفت : بار خدایا ، من خود ندانم که خاراندن بدن بهتر است یا نخاراندن آن ، اما این را می دانم
که هریک از این دو جمعیت ، در آنچه که می گفتند و در آنچه که می کردند ،صادق بودند ، و هر دو در حق من که غریبه ای
درمانده بیش نیستم ، به یکسان محبت روا داشتند ... آری ، این خدای رحیم ، من خود نیز نمی دانم که کدام یک گناهکار بود و
کدام یک بی گناه ، شاید دهی که خواست رسم ناپسند و چندین صد ساله ی دهی دیگر را به یک ساعت براندازد ،گناهکار باشد ،
اما به راستی ، این نیز حدسی بیش نیست ... ؟
بهلول به هنگام مسافرت در قهوه خانه ای اتراق کرد و در آن نقاشی مشغول نقاشی کردن بود ولی بهلول و تماشاچیان دیگر
چیزی از تابلو نمی فهمیدند . بالاخره از نقاش خواهش کردند که برای  آنها توضیح دهد . نقاش گفت : عجیب است . شما از این
تابلو سر در نمی آورید ؟ گفتند : نه .
نقاش جواب داد : اینجا چمنزاری است که گاوی در آنجا مشغول علف خوردن است .
تماشاچیان با حیرت گفتند : ما اینجا علفی نمی بینیم . نقاش گفت :علف ها را گاو خورده .
باز هم تماشاچیان جواب دادند : پس گاو کو ؟ ما گاوی هم نمی بینیم .
نقاش خندید و گفت : خوب معلوم است گاو پس از خوردن علفها رفته است ؟
***
شخصی اسب نجیب و تندرو ، پیش هارون آورد حضار که در آن مجلس بودند از دیدن اسب به آن زیبایی حیرت زده شدند .
هارون انعامی به آن شخص داد و او را مرخص کرد .
سپس رو به حضار کرد و گفت : می دانید ، این اسب برای چه خوب است ؟
یکی از حاضران گفت : قربان اسب را سوار شوید و به زیارت تشریف ببرید !
دیگری گفت ، از این اسب برای نامه رسانی استفاده کنید .
آن دیگری گفت : قربان در تعطیلات تابستانی از این اسب استفاده فرمائید .
در آن میان بهلول از جای خود بلند شد ، سر تعظیم فرود آورد و گفت : قربان باید به این اسب سوار شد و از دست همسایه بد
فرار کرد !
***
بهلول الاغ خود را در کاروان گم کرد . خر شخص دیگری را بگرفت و بار بر روی نهاد . صاحب خر ، دامن او را گفت و گفت : این
خر از آن من است . او انکار کرد . گفتند : خر تو نر بود یا ماده ؟ بهلول گفت : نر .
٣٦
گفتند :این ماده است . گفت : خر من چندان هم نر نبود !
***
از بهلول پرسیدند چرا زن نمی گیری گفت : زن پیر دوست ندارم . گفتند : زن جوان بگیر . گفت : زن جوان هم مرد پیر را دوست
ندارد !
***
ازبهلول پرسیدند لباست چرك شده ، چرا نمی شوئی جواب داد و دوباره چرك خواهد شد . گفتند : باز هم می شوئی بهلول گفت
: باز چرك خواهد شد . گفتند : چه عیب دارد باز هم می شوئی . بهلول گفت : من فقط برای لباس شوئی به دنیا نیامده ام
کارهای دیگری هم دارم !
***
بهلول می گوید : مشورت کار بسیار خوبی است و به نظر من بهتراست حتی از شخصی که باید اعدام شود اول بپرسید : آیا
موافقید سرتان را قطع کنند ؟ وقتی گفت نه آن وقت سرش را ببرند !
به بهلول گفتند : در باب مردانی که چندین بار ازدواج می کنند داستانی گوی . گفت : مردی که از زن سابقش چهار بچه داشت با
زن جوانی که آن هم از شوهر سابقش دارای سه بچه بود ازدواج کردند بعد از مدتی این زن و شوهر صاحب دو بچه شدند . روزی
زن با عجله شوهرش را صدا کرد و گفت : زود بیا ، زود بیا بچه های من و بچه های تو دارند بچه های ما را می زنند !
ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 541
  • کل نظرات : 62
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 90
  • آی پی امروز : 44
  • آی پی دیروز : 82
  • بازدید امروز : 59
  • باردید دیروز : 339
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 5
  • بازدید هفته : 1,433
  • بازدید ماه : 4,370
  • بازدید سال : 31,668
  • بازدید کلی : 408,622