یارو ازون سیگاریای خفن بوده، میفته زندون، حبس ابد. روز اول بهش میگن: ببین همین الان میگی چی می خوای، ما برات میاریم، بعد در سلولتو می بندیم تا ده سال دیگه. یارو میگه:ســیــگــار! من فقط سیگار می خوام! میرن براش ۵۰۰ باکس سیگار میارند، و در سلولش رو می بندند. بعد از ۱۰ سال میان ببینند چیز دیگه ای می خواد یا نه، در سلولش رو که باز می کنند می بینند نشسته یه گوشه ای، دست و پاش داره می لرزه. یارو تا جماعت رو می بینه، بر می گرده میگه: قربون، آتیش داری؟
یه نفر می خواسته خودکشی کنه با یه ظرف غذا میره روی ریل می خوابه. بهش میگن تو اگه میخوای خودکشی کنی دیگه واسه چی غذا برمی داری ؟ میگه اومدیم و قطار یه هفته دیگه اومد!!!
به یارو میگن پسرت رکورد شکونده! یارو میگه: غلط کرده، من که پولشو نمیدم!!
یه انگلیسی، یه فرانسوی و یه ایرانی داشتن به زندگی آدم و حوا توی بهشت نیگا میکردن. انگلیسیه میگه: چه سکوتی، چه احترامی!! من مطمئنم که اینا انگلیسیند! فرانسویه میگه: اینا هم لختن، هم زیبا!! حتماً فرانسویند! ایرانیه میگه: نه لباسی، نه خونه ای! فقط یک سیب برای خوردن! تازه، فکر میکنن توی بهشتن!!! صد در صد ایرانین!!
یارو داشته پسرشو نصیحت میکرده. میگه: پسرم سعی کن از فامیل زن بگیری. آخه این سنت خانواده ماست. مثلا ببین داییت، زن داییتو گرفت! عموت، زن عموتو گرفت! منم که مامانتو گرفتم!!!
یه عده ای داشتن با لگد میزدن توی شکم همدیگه. یکی رد میشه میپرسه: شما دردتون نمیگیره؟ یکی از اونا همینجور که میزده میگه: نه! پوتین پامونه!
اسبه زنگ میزنه سیرک و میپرسه: شما اسب استخدام نمیکنید؟ یارو میگه شما چه هنری دارید؟ اسبه میگه: بی شعور نمیبینی دارم حرف میزنم؟!
از یارو می پرسن چرا پرنده ها زمستان از شمال به جنوب پرواز می کنن؟ میگه : آخه من امتحان کردم، پیاده خیلی راهه !
از یه کچله میپرسن که شامپوی شما چیه؟ میگه من از شیشه پاک کن استفاده میکنم!
به بیل گیتس میگن سرمایه ت چقدره؟
میگه: الان رو میگی؟ یا… الانو؟!
سه دیوانه هم اتاقی بودن، یک روز خبر آوردن که دوتاشون بالا و پایین میپرن و میگن: ما سیبزمینی هستیم و داریم تو روغن سرخ میشیم ولی سومی ساکت نشسته! رئیس تیمارستان هم طبق معمول رفت که این دیوونه رو مرخص کنه. ازش پرسید: تو چرا با دوستات نیستی؟ دیوونه سومیه هم میگه: آخه من کف ماهیتابه چسبیدم!
به یارو میگن از قفل فرمونت راضی هستی؟ میگه آره فقط سر پیچ اذیت می کنه!
صبح یک روز پاییزی، مادری درحال بیدار کردن پسرش: مادر: پسرم بلند شو، وقت رفتن به مدرسه است. پسر: اما چرا مامان؟ من نمی خوام برم مدرسه. مادر: برای نرفتن به مدرسه دو دلیل به من بگو. پسر: یکی اینکه همه بچه ها از من بدشون میاد. دوم اینکه همه معلم ها هم از من بدشون میاد. مادر: اُه خدای من! این که دلیل نمی شه. زود باش تو باید بری به مدرسه. پسر: مامان دو دلیل برام بیار که من باید برم مدرسه؟ مادر: یکی اینکه تو الآن پنجاه و دو سالته و دوم اینکه تو مدیر مدرسه هستی!
یک ایرانی در فرانسه مشغول رانندگی در اتوبان بوده و ناگهان متوجه میشه که خروجی مورد نظرش رو رد کرده… لذا به عادت دیرینهی ایرانیها، میزنه رو ترمز و با دنده عقب، شروع میکنه به برگشتن به عقب! اما در همین حال با یه ماشین دیگه تصادف میکنه… سرت رو درد نیارم، پلیس میاد و اول با رانندهی فرانسوی صحبت میکنه و بعد میاد سراغ ایرانیه و بهش میگه: ما باید این آقا رو بازداشت کنیم، ایشون اونقدر مسته که فکر میکنه شما تو اتوبان داشتی دنده عقب میرفتی!