اعتراف می کنم که یه روزایی خیلی جاهل بودم. نمی دونم چی شد که یهو مومن شدم چادری شدم برای نماز می رفتم مسجد اصلا یه حال و هوایی داشتم. یه روز که رفتم مسجد دیدم یه تیکه پولکی چسبیده به سجاده ام نگاه به مامانم کردم گفتم مامان خدا این پولکی رو چسبونده که منو توی مسجد نمک گیر کنه یه نگاه عمیق به هم کردیم و با لبخندمون فضا عرفانی شد بعد که برای دوستم الناز تعربف کردم کلی خندید گفت آره معلوم نیست اون پولکی به پای بو گندوی کدوم خواهر بسیجی جسبیده بود خوب شد نخوردیش
مطالب مرتبط
ارسال نظر برای این مطلب
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت